...

شاید شنیدن تایید یک نفر دلگرمی باشد،اما نه درمورد همه چیز

مثلا به اینکه بگویی فقط پنجشنبه ها می ایی و بقیه روزها نیستی،جواب مثبت بدهد در حالی که تو انتظار داری بگوید نه!بقیه رپزها هم می ایم

اما نمیگوید و تو دلسرد میشوی

دلسرد دلسرد

:'(

به همسرم گفتم که کل تابستون بااینکه تمامشو باهم بودیم،یه روزهم با هم بیرون نرفتیم...

ناراحت شد

حقیقت منو دیوانه کرده،و ناراحتی اون پیش این حال من هیچه...

رفتارش واقعا بچگانست،رفتار خودم رو نمیدونم...

اما از این وضع واقعا خستم...

نزدیکمون دونفر دیگه هم هستند که وضعیتشون شبیه ماست،اما شیرینه زنذگیشون...

شاید به خاطر سنشونه...

اما من از وضع زندگیمون اصلا راضی نیستم...

بارها به همسرم گفتم تا 2/5 سال دیگه نمیریم سر زندگیمون.فکر میکنه شوخی دارم میکنم،اما کاملا جدیم...

مثل جدیت اون واسه اینکه امسال نریم سر زندگیمون...

از اول مهر که میرم دانشگاه،تمام تمرکزم رو می ذارم سر درسم...شاید 20% فکرم و مشغولیات ذهنیم باشه...

چون فکر کردن و صحبت کردن باهاش جز دردسر هیچی نداره...

وقتی میخوام باهاش صحبت کنم،مثل یه بچه بازیگوشی میکنه و گوش نمیکنه...اگر هم گوش کنه ناراحت میشه

خسته ام

:)

ترجیح همسرم تنها خوابیدن است

دلیلش برایم اهمیتی ندارد

عقدیم الان

وای به حال زندگی مشترکمان

ماگذشتیم وگذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران

با اتفاقاتی که بین من و همسرم افتاد،تصمیم گرفتم قطعی همین جا شروع به نوشتن کنم.

آن شب همسرم گفت که زودتر به خانه ی خودمان میرویم اما بعدش زد زیر حرفش و امروز به من گفت اگه امید نمیدی ناامیدم نکن....

اخه دیشب پست دلتنگی گذاشته بودم...کل دیشب رو نخوابیده بودم،ساعت 6 صبح بود خوابم برد....

از دلتنگی

دلتنگی که فرداش یعنی امروز فهمیدم یا نباید باشه یا اگر هم هست نباید بروز داده بشه که مبادا برای همسرم ناامیدی به وجود بیاد

من ازبچگیم ادم سرزنده ای بودم واسه همین بیشتروقت ها اطرافیانم فکر میکردن ناراحتی هام صوری والکین

واین حس الان به همسرم هم سرایت کرده

تاجایی که تهدید به طلاقم کرده

خیلی جدی

تا جایی که برای ادامه ی زندگی ازم تضمین خواسته

خیلی جدی

خب این وضع زندگی منه

دختری که به خاطر ناراحتی کبدش،بد اخلاق و بی اعصاب شده و همسرش همیشه توی حرف خودش رو حامیش معرفی کرده...اما توی عمل نه

رابطش با والدینش هم خوب نیست و تمام انگشت های اتهام به سمت دختره....

شاید واقعا باید بشکنم به طور کامل

که خیلیا دستشون بیاد احساسات یک زن بیهوده نیستن...

متنفرم از زندگیم

اونقدر که وقتی همسرم کنارم خوابید و نوازشم کرد پسش زدم

حس تنفر دارم

نه نسبت به همسرم

نسبت به کارایی که بام انجام میده ...