به همسرم گفتم که کل تابستون بااینکه تمامشو باهم بودیم،یه روزهم با هم بیرون نرفتیم...
ناراحت شد
حقیقت منو دیوانه کرده،و ناراحتی اون پیش این حال من هیچه...
رفتارش واقعا بچگانست،رفتار خودم رو نمیدونم...
اما از این وضع واقعا خستم...
نزدیکمون دونفر دیگه هم هستند که وضعیتشون شبیه ماست،اما شیرینه زنذگیشون...
شاید به خاطر سنشونه...
اما من از وضع زندگیمون اصلا راضی نیستم...
بارها به همسرم گفتم تا 2/5 سال دیگه نمیریم سر زندگیمون.فکر میکنه شوخی دارم میکنم،اما کاملا جدیم...
مثل جدیت اون واسه اینکه امسال نریم سر زندگیمون...
از اول مهر که میرم دانشگاه،تمام تمرکزم رو می ذارم سر درسم...شاید 20% فکرم و مشغولیات ذهنیم باشه...
چون فکر کردن و صحبت کردن باهاش جز دردسر هیچی نداره...
وقتی میخوام باهاش صحبت کنم،مثل یه بچه بازیگوشی میکنه و گوش نمیکنه...اگر هم گوش کنه ناراحت میشه
خسته ام
:)